.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۸→
متین خندید...نگاهش ازمن گرفت ودوخت به چشمای اشکی نیکا...لبخندمهربونی زدوگفت:چراگریه می کنی خانومی؟!بس نیس این همه چشمای خوشگلت و اشکی کردی؟!
نیکا دستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد...لبخندمهربونی به متین زدوچیزی نگفت...
ارسلان روبه من گفت:بریم دیانا؟!
متین باتعجب گفت:کجا؟!بیاین بریم بالا یه چیزی بخورین بعدبرین.
ارسلان خندیدودرحالیکه متینوبغل کرده بود،گفت:بیخیال داداش!!شب اول عروسی بیایم توخونتون بگیم چی؟!باشه یه موقع دیگه
جلوی متین لبخندمی زدومی خندیدولی وقتی بامن تنهامی شد،اون روی سگش بالا میومد!!!همش اخم کرده بودوکلافه وعصبانی بود.
متین لبخندی زدوگفت:مرسی ارسلان...امروزخیلی زحمتت دادم.
ارسلان لبخندی زدوگفت:اختیارداری داش متین!!وظیفه بود.
نیکا روکردبه من وگفت:دیانا امروزخیلی زحمت کشیدی...مرسی خواهری!!
بغلش کردم وگونه اش وبوسیدم...لبخندی زدم وگفتم:این حرفاچیه دیوونه؟!وظیفه ام بود.
متین سوئیچ ماشین عروس وبه سمت ارسلان گرفت و گفت:ارسی بیاسوئیچ ماشینت وببرباماشین خودت
برگردخونه...دستت دردنکنه داداش...لطف کردی!!
ارسلان بادست سوئیچ وپس زدوگفت:نمی خوادبابا...متین چراتوامشب انقدتعارفی شدی؟!
بابامنما...ارسلان...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم.تاهروخ که دلتون خواست ماشین پیشتون بمونه...منم تازه دارم باسلطان رفیق میشم.
همه خندیدیم...خلاصه باشوخی وخنده خداحافظی کردیم ومن وارسلان به سمت سلطان رفتیم...
دروبازکردم وسوارشدم...ارسلانم سوارشد...نیکاو متین جلوی درساختمونشون وایساده بودن وبه مانگاه می کردن...با نیکا بای بای کردم...واسم دست تکون داد...ارسلان استارت زدوبرای متین اینابوقی زدوماشین
ازجاپرید...
تاوقتی که برسیم خونه،ارسلان هیچ حرفی نزد...دریغ ازیه کلمه...تمام مدت من به خیابونای خلوت وتاریک چشم دوخته بودم و ارسلانم کلافه وعصبی زل زده بود به روبروش...
رسیدیم دم درخونه...ارسلان باریموت درپارکینگ وبازکردوماشین نیکا روپارک کرد...ازماشین پیاده شدم وبه
سمت آسانسوررفتم ودکمه اش وزدم...ارسلانم بعدازقفل کردن درماشین به سمتم اومدوکنارم وایساد...آسانسور رسیدومن سوارشدم...ارسلانم سوارشدودکمه طبقه چهارم وزد...اخم غلیظی روی پیشونیش بودوتکیه دادبه وبودبه آینه آسانسور...حتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت.منم اخم کرده بودم وبه کف آسانسورخیره شده بودم...
بلاخره آسانسوروایساد،ارسلان به سمت دراشاره کردتا من اول پیاده بشم!!!
این ارسلانه؟!همون ارسلان گودزیلا؟!این که به اصل مقدم بودن خانوماهیچ اعتقادی نداشت...حالاچی شده که میگه من اول برم؟!!
باتعجب زل زدم بهش...هیچ عکس العملی نشون نداد...حتی به من نگاهم نمی کرد!!بااخم زل زده بودبه روبروش!!!
نیکا دستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد...لبخندمهربونی به متین زدوچیزی نگفت...
ارسلان روبه من گفت:بریم دیانا؟!
متین باتعجب گفت:کجا؟!بیاین بریم بالا یه چیزی بخورین بعدبرین.
ارسلان خندیدودرحالیکه متینوبغل کرده بود،گفت:بیخیال داداش!!شب اول عروسی بیایم توخونتون بگیم چی؟!باشه یه موقع دیگه
جلوی متین لبخندمی زدومی خندیدولی وقتی بامن تنهامی شد،اون روی سگش بالا میومد!!!همش اخم کرده بودوکلافه وعصبانی بود.
متین لبخندی زدوگفت:مرسی ارسلان...امروزخیلی زحمتت دادم.
ارسلان لبخندی زدوگفت:اختیارداری داش متین!!وظیفه بود.
نیکا روکردبه من وگفت:دیانا امروزخیلی زحمت کشیدی...مرسی خواهری!!
بغلش کردم وگونه اش وبوسیدم...لبخندی زدم وگفتم:این حرفاچیه دیوونه؟!وظیفه ام بود.
متین سوئیچ ماشین عروس وبه سمت ارسلان گرفت و گفت:ارسی بیاسوئیچ ماشینت وببرباماشین خودت
برگردخونه...دستت دردنکنه داداش...لطف کردی!!
ارسلان بادست سوئیچ وپس زدوگفت:نمی خوادبابا...متین چراتوامشب انقدتعارفی شدی؟!
بابامنما...ارسلان...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم.تاهروخ که دلتون خواست ماشین پیشتون بمونه...منم تازه دارم باسلطان رفیق میشم.
همه خندیدیم...خلاصه باشوخی وخنده خداحافظی کردیم ومن وارسلان به سمت سلطان رفتیم...
دروبازکردم وسوارشدم...ارسلانم سوارشد...نیکاو متین جلوی درساختمونشون وایساده بودن وبه مانگاه می کردن...با نیکا بای بای کردم...واسم دست تکون داد...ارسلان استارت زدوبرای متین اینابوقی زدوماشین
ازجاپرید...
تاوقتی که برسیم خونه،ارسلان هیچ حرفی نزد...دریغ ازیه کلمه...تمام مدت من به خیابونای خلوت وتاریک چشم دوخته بودم و ارسلانم کلافه وعصبی زل زده بود به روبروش...
رسیدیم دم درخونه...ارسلان باریموت درپارکینگ وبازکردوماشین نیکا روپارک کرد...ازماشین پیاده شدم وبه
سمت آسانسوررفتم ودکمه اش وزدم...ارسلانم بعدازقفل کردن درماشین به سمتم اومدوکنارم وایساد...آسانسور رسیدومن سوارشدم...ارسلانم سوارشدودکمه طبقه چهارم وزد...اخم غلیظی روی پیشونیش بودوتکیه دادبه وبودبه آینه آسانسور...حتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت.منم اخم کرده بودم وبه کف آسانسورخیره شده بودم...
بلاخره آسانسوروایساد،ارسلان به سمت دراشاره کردتا من اول پیاده بشم!!!
این ارسلانه؟!همون ارسلان گودزیلا؟!این که به اصل مقدم بودن خانوماهیچ اعتقادی نداشت...حالاچی شده که میگه من اول برم؟!!
باتعجب زل زدم بهش...هیچ عکس العملی نشون نداد...حتی به من نگاهم نمی کرد!!بااخم زل زده بودبه روبروش!!!
۲۵.۰k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.